Nâhid Kabiri (ناهید کبیری)
نه گنجشك دارد نه قناري
نه گنجشك دارد نه قناري
قيچيات ميكنم از بند نافِ ديروزهاي سفيد و سياه زندگيام
كه رنگهاي خوش آن طرف رود وسوسهام ميكند
و از عصر پر كسالت اين همه سياه
بسيار بسيار خستهام.
اين همه چشم براي نگاه كردن است به آفتابگردانِ شاليزار
كه زمزمهاي زرد
و جزر و مدِ خنكاي دريا كه آبيِ آبي …
ميخواهم سبز شوم مثل گندمي كه شب عيد
سبز ميشود در ديس
يا مثلِ همين قطرههاي قرمز عشق
كه با هر شرشر باران و هر هوهوي بيواهمهي بادي
ديوانهتر ميشود و هي سرختر…
خمير صبوري در اجاقِ سرد اين قبيله
ورز نميآيد عزيزم!
براي همين چترِ آفتابام را
نه در ايوانِ خيابانهاي ورم كرده باز ميكنم
نه در پياده روهاي سوزناك شاعران
كه شعرهاي بيمخاطب خود را
در بساطِ رنگ باختهي روز حراج ميكنند.
و شهر نه گنجشك دارد نه قناري
بر شانههاي لخت درختاش
تنها يكي دو كلاغ را ميبيني كه غريبانه گاه گاه
از محلهاي به محلهي ديگر ميگريزند و قارقار ميكنند.
حالا ببين چه گونه از پردهها و ملافههاي صبح و شب مريضخانه
شكافته ميشوم
و با شانه و سرخاب و شيشهي شكستهي عطرم
از چراغهاي قرمز و سوت پاسبان
بياجازه عبور ميكنم.
دلواپسام نشو!
كودكام را زير همين بوتههاي پا به ماه گندم آن طرف خورشيد
خواهم زائيد.