Bürgerstr. 81

Am Abend sieht der Morgen sich
von hinten, ein Riesenarsch, in dem
es dunkelt. Die Luftschlösser rollen
 
ihre Räume ein, und wenn die Bank schließt,
öffnet der Italiener. Der Übergang gleicht
Augenblicken, in denen Mörder Papierschiffe

falten. Jil Sander, mach es möglich,
daß wir glauben. Könnten wir, zum Beispiel,
heute abend an mehreren Orten sein, wir

wüßten, was gleichzeitig passiert, wir
begriffen die synkrone Dimension
der Zeit. Man hört, wie in den Schrebergärten

die Kürbisblüten sich schließen. Wohl
uns, daß es die Verräter gibt, wen sonst
könnten wir noch verstehen? Es wird

Zeit, die Vernunft, die stets nachhinkt
auf dem Siegesmarsch, heute abend in einem
Hotel zurückzulassen, wo sie sich betrinkt,

um das Gefühl zu haben, sie sei genial, und morgen
holen wir sie wieder ab und stecken sie
in eine Entzugsanstalt.

© Franz Hodjak
unveröffentlichtem Manuskript / unpublished,
Producción de Audio: Literaturwerkstatt Berlin 2008

چطور شاعر شدم ...

غمش از بالکن افتاد و شکست. یک غمِ جدید لازم داشت. برای خریدن غم به بازار رفتیم اما غم‌های نو الکی گران بودند. به او پیشنهاد دادم یک غمِ کارکرده بخرد. یک مورد مناسب پیدا کردیم، فقط کمی بزرگ بود. فروشنده می‌گفت صاحبِ قبلی‌اش شاعری جوان بوده که تابستان گذشته خودکشی کرده. از غم خوشش آمد و تصمیم گرفتیم بخریمش. سَرِ قیمت با فروشنده اختلاف نظر داشتیم. فروشنده گفت اگر غم را بخریم اضطرابی از دهۀ شصت هدیه‌مان می‌دهد. پیشنهادش را پذیرفتیم. نسبت به این اضطرابِ غیر‌منتظره احساس خوبی داشتم. او احساسم را فهمید و گفت: «برای تو!». اضطراب را توی کیفم گذاشتم و از او جدا شدم. عصر آن روز یادم آمد اضطراب را توی کیفم گذاشته‌ام. بیرونش آوردم و از نزدیک نگاهش کردم. نیم‌قرن از آن استفاده شده بود، با این‌حال کیفیت خوبی داشت و سالم بود. با خودم گفتم حتماً فروشنده از ارزش آن بی‌خبر بوده، اگر نه آن را به ازای خرید غمِ بی‌کیفیتِ یک شاعر جوان به ما نمی‌داد. بیشترِ خوشحالی‌ام از آن بود که اضطرابم یک اضطراب اگزیستانسیالیستی است، با دقت تمام ساخته شده و جزئیاتی به‌شدّت زیبا و لطیف را در خود جای داده. لابد صاحب قبلی‌اش روشنفکری ملانقطی یا یک زندانیِ قدیمی بوده. آن را وارد زندگی‌ام کردم و بی‌خوابی همراهِ روزهایم شد. حامیِ پُرشور مذاکرات صلح شدم و از نزدیکانم دوری گزیدم. تعداد دفترهای پُر از خاطرات روزانه در قفسۀ کتاب‌هایم بیشتر و بیشتر شد. دیگر به‌ندرت عقایدم را به‌زبان می‌آوردم. ارزش انسان برایم بیش از ارزش وطن شد و احساس خستگی و دلتنگی عمومی به‌سراغم آمد. مهم‌ترین تغییری که متوجهش شدم این بود که شاعر شده‌ام.

(2013)

ترجمه از انگلیسی: سارا رحمتی