Djavade Modjabi (جواد مجابی )
بين دريا و باغ
بين دريا و باغ
وقتي از دريا برگشتيم
خيابان تابستان را سلانه گذشتيم تا كافهي آزادي
به فراغت در سايه
چاي سبز هندي نوشيديم و ديديم
دنيا در تلويزيون
مثل سي سال جلوتر
خندهدار از طنازي دلقكهاي عصر قجري
فيليم تكراري دارد آن ساعت روز.
كسي از كافه صدا زد نامم را
ميدانستم مرده است بدون شك
صدا زد باز.
كاميوني جلوي كافه توقف كرد و
باغ پيش رو را از منظره برد
مورچهها و سگها خيابان را پيمودند تا ما
حق خود را ميطلبيدند اما از كي؟
هيچ حقي در اين تابستان
به مستان داده نشد
جز اضطرابي سنگين كه در آن
سگها را خودمان ديديم و مورچهها ما را خود.
دوستم وقتي در دريا بوديم مرا از اين كافه ترساند.
صدا زد باز
آن كه در دريا او را در نعرهي غرقاب رها كرديم.
تابستان را بار زد و روشن كرد و رفت
آن جا باغي بود و حالا جايش خالي مانده
باد در شاخ درختان خيالي ميپيچيد و
ياد شهر ديرين من ميآمد در هوهوي باد.
جواد مجابي – تهران – 23 اسفند 84