Garouss Abdolmalakian (گروس عبدالملكیان)
دروغهاي يك شاعر
موشي دُمش را
از آفتاب به سايه جمع ميكند
زندگي عجيب جريان دارد
ميتواني بلند شوي
و موهايت را در آينه بريزي
ميتواني اين سطرها را
مثل يك گردنبند
به گردن بياندازي و تمام پيادهروي بعدازظهر را
قدم زنان بروي
در را
پشت سرت ببند!
پنجره را باز گذاشتهام
چهقدر به هوا محتاجم
هوا در سرنگي كوچك