الموكب الصامت

واضعاً يديَّ في جيبيّ المثقوبين
سائراً في الشارع
رأيتُهم يتطلعونَ خلسةً إلي
من وراء زجاجِ واجهاتِ المخازنِ والمقاهي
ثم يخرجون مسرعين ويتعقبونني   .

تعمدتُ أن أقفَ لأُشْعِلَ سيجارةً
وألتفتُّ إلى الوراءِ كمن يتجنبُ الريحَ بظهره
مُلقياً نظرةً خاطفة إلى الموكبِ الصامت.
لصوصٌ، ملوكٌ، قتلةٌ، أنبياءٌ وشعراء
كانوا يقفزون من كل مكانٍ
ويسيرون ورائي
منتظرين إشارةً مني   .

هززتُ رأسي مستغرباً
ومضيتُ وأنا أصفرُ بفمي
لحنَ أغنية شائعة
متظاهراً بأني أُمثلُ دوراً في فيلم
وبأن كل ما ينبغي علي أن أفعلَه هو أن أسيرَ دائماً إلى الأمام
حتى النهايةِ المريرة .

© Fadhil Al-Azzawi
Audioproduktion: 2005, M.Mechner / Literaturwerkstatt Berlin

کاروان خاموش

دست در جیب سوراخم
در خیابان بودم
دیدم  که از پشت شیشه فروشگاهها و
 قهوه خانه ها دزدکی نگاهم می کنند
و شتابان به دنبالم راه می افتند.

به عمد ایستادم
سیگاری آتش زدم
وانمود کردم که می خواهم
 پشت به باد باشم
به سمت شان برگشتم
و به کاروان خاموش نگاهی انداختم
دیدم دزد و پادشاه و قاتل و پیغمبر و
شاعر ، همه و از همه جا
به دنبال من راه افتاده اند
و منتظر اشاره من اند.
با تعجب سرتکان دادم
راه افتادم و زیر لب
 ترانه ای مشهور را زمزمه کردم.
وانمود کردم
که دارم در فیلمی بازی می کنم
و طبق نقشم
باید تا پایان تلخ فیلم پیش بروم.

موسی بیدج از: اینجا روی تنه درخت, Mussa Bidadj