Mohammad Hashem Akbariani (محمد هاشم اکبریانی)
داستان فريبكار
داستان فريبكار
يكي بِبُرَد صداي اين سر را
افتاده آن جا هي زر ميزند:
«من تنم را ميخواهم»
آخر به من چه كه دستي
بريد و انداختت آن گوشه
دروغ ميگويند كه ديو بدجنس، دختر پادشاه را دزديد و برد به قصر خودش. ديو، عروسك او را با دستي پر زور دزديد. از آن روز به بعد دخترِ پادشاه زندانيتر از هر زنداني بود. مدام زار ميزد. شاهزاده جوان عروسك را نجات نداد. دختر پادشاه را به ملاقاتش برد. هم ديو راضي شد كه دختر را ميديد، هم دختر راضي شد كه عروسكش را بوسيد، هم عروسك راضي ميشد كه دختر به ملاقاتش ميآمد. شاهزاده ماند وقتي همه چيز به خوبي و خوشي پيش ميرود، جاي او در قصه كجاست. براي همين رفت. طفلك چه غمگينانه رفت. دلتان نسوزد. باور كنيد اگر ميماند از اينكه جايي در دل دختر پادشاه نداشت بيشتر غمگين ميشد
حالا ميفهميد
من
چرا نميروم به سوي سر؟